♦♦♦ به نقل از کتاب ” ارتباط شناسی ” دکتر محسنیان راد ♦♦♦
« فرض کنید پسری در خانواده ای مسلمان با اعتقادات مذهبی بسیار استوار متولد شود. آنها در نقطه ای در یک شهر پرجمعیت زندگی می کنند و ساکن آپارتمانی کوچک هستند.
هزاران رویداد کوچک و بزرگ، زندگی پسرک را تشکیل می دهد. مثلا وقتی خیلی کوچک بود، یک۸ روز بارانی با مادرش از خیابان عبور می کردند. پسرک در یک لحظه که مادرش مشغول صحبت بود، خودش را به سگ کوچکی رساند. سگ به او نزدیک شد و بدنش کمی به لباس پسرک مالیده شد.
آن روز تمام لباس های او شسته و تطهیر شد. به او توضیح داده شد که سگ حیوان کثیف و نجسی است. بعدها پسرک شاهد لولیدن سگ های ولگرد توی کوچه ها و آشغال های شهر بود.
وقتی حدودا دوازده ساله بود، یک روز سگی برادر کوچکش را گاز گرفت. او به شدت گریه می کرد و گفته شد که باید به او آمپول هاری تزریق کنند.
بعدها که بزرگ تر شد، رابطه بین چند بیماری و بزاق سگ را در چند جا مطالعه کرد؛ ضمن آن که رساله های مذهبی نیز اطلاعاتی در این مورد به او می داد.
اجازه بدهید او را وا بگذاریم و به سراغ فرد دیگری برویم.
دخترک در خانواده ای کشاورز به دنیا آمد. شغل اصلی پدرش گله داری بود. همیشه حداقل دو سگ، نگهبان گله آنها بودند. وظایف افراد خانواده، مراقبت از شرایط مساعد برای زیست گله و ضمنا سگ های نگهبان گله بود.
برخی روزها که پدرش با اسب از خانه بیرون می رفت، اگر دیر می کرد، سگ وفادار خانواده، پشت در انتظار مرد خانه را می کشید و وقتی صدای آشنای اسب او را می شنید، با هیاهو دیگران را مطلع می کرد و پدر وقتی وارد می شد، دستی به سر و روی سگ می کشید.
یادش می آید که یک روز برادر کوچکش توی باتلاقی افتاد و در حالی که او از ترس جیغ می کشید، سگ خانواده خودش را داخل آب انداخت و کودک را نجات داد.
این دو کودک را که خاطره هایی از دوران کودکی آنها خواندید، برای چند سال رها می کنیم. کاری نداریم که چگونه با یکدیگر آشنا شدند و ازدواج کردند. ولی بالاخره حالا از آن ازدواج چند سال گذشته است. به مکالمه آن دو توجه کنید. (به عمد سخنان هر یک را با شماره ردیف مشخص کرده ایم.)
– زن: به نظر من باید فکر کرد. اگر این بار هم دزد بیاید، معلوم نیست چکار می خواهیم بکنیم.
– مرد: اون یک دفعه هم، دزد اشتباهی خونه ما را انتخاب کرده بود. ما که چیز پر ارزشی نداریم.
– زن: به هر حال همین که داریم، نتیجه سالها زحمت ماست. اگر نباشد، اگر یک تکه اش کم شود، هزار مشکل به وجود می آید.
– مرد: میدم چفت و بست بیشتری برای در درست کنند.
– زن: اگر از روی دیوار آمد ، چی؟
– مرد: می توانم روی دیوار هم بدهم نرده بکشند.
– زن: چطوره یک سگ بیاریم.
– مرد: سگ بیاوریم! کجا نگهش داریم؟
– زن: خوب معلومه توی خونه؟
– مرد: سگ کثیفه!
– زن: خوب می شوییمش!
– مرد: احمق! مگر سگ را می شویند؟
– زن: خوب بله می شویند. چرا فحش می دهی؟
– مرد: …
– زن: … »
همه ما کما بیش با چنین مشکلی مواجه بوده ایم ؛ البته نه درباره خرید یا عدم خرید سگ، بلکه با مشکلی به نام “تبدیل یک مسئله مشترک به یک اختلاف” یا “سوء تفاهم” .
بار دیگر به قصه فوق برمی گردیم. ظاهر قضیه این است که هم زن و هم مرد، درباره موضوع واحدی صحبت می کنند، هر دو می دانند که سگ چیست و اگر نفر سومی هم به حرف هایشان گوش کند، سگ را با حیوان دیگری اشتباه نخواهد کرد.
این اما تمام قصه نیست ؛ واقعیت این است که هر کدام از آن دو، درباره دو حیوان کاملاً متفاوت صحبت می کنند: مرد درباره یک “موجود نجس خطرناک” حرف می زند و زن درباره یک “موجود وفادار مهربان” ؛ فقط اسم و شکل این دو موجود شبیه هم است.
بخش عمده ای از اختلافات ما در زندگی خانوادگی و اجتماعی ناشی از تفاوت معناهایی است که در کلمات دچار آن هستیم و این ، البته امری طبیعی است.
واژه “مادر” برای کسی که از مهر مادری به تمام معنا برخوردار بوده ، با کسی که مادری معتاد و بی مسئولیت داشته که فرزندش را به کار اجباری یا فحشا وا می داشته است تا خرج اعتیادش را در آورد، یکسان نیست.
واژه شراکت، برای کسی که بهترین تجربیات کاری و تجاری را با شریکش داشته ، با کسی که شریکش به او خیانت کرده و اموالش را برده است، یک واژه واحد قلمداد نمی شود.
کسی که فکر می کند برای بهبود رفتار فرزند، باید او را “تنبیه” کرد با کسی که ساز و کار “انتخاب” را در تعامل با فرزندش برمی گزیند، در تعبیر کلمه “تربیت” با هم متفاوت اند و …
“دیوید برلو” که از نامداران علم ارتباطات انسانی است، نگاه جالبی به موضوع دارد. از دیدگاه او کلمات به تنهایی معنایی ندارند، معنا در درون انسان هاست. انسان ها معنای خود را بر کلمات بار می کنند و سپس کلمات را به سمت یکدیگر روانه می سازند.